کتاب کتابدار آشویتس، نوشته آنتونیو ایتوربه
به گزارش وبلاگ کارآفرین، کتابدار آشویتس داستانی واقعی بر اساس زندگی یکی از زندانیان اردوگاه آشویتس به نام دیتاک کرائوس است داستانی باورنکردنی و مهیج از زندگی دختری نوجوان در اردوگاهی مخوف هنگام مطالعه این رمان خود را هر لحظه در آشویتس احساس و تمام زندگی اضطراب آور را لمس می کنید.

کتابدار آشویتس
نویسنده : آنتونیو ایتوربه
مترجم : فرنوش جزینی
نشر نون
408 صفحه
اردوگاه آشویتس - بیرکتاو، ژانویه 1944
افسران نازی همه لباس هایی به رنگ سیاه بر تن داشتند. آن ها به همان بیتفاوتی یک گورکن به مرگ می نگریستند. در آشویتس، زندگی انسان به قدری بیارزش است که دیگر کسی حتی گلوله هم خرجش نمی گردد؛ در آنجا ارزش یک گلوله بسیار بیشتر از ارزش یک انسان است. در آشویتس، اتاق های عمومی گاز وجود دارد. روشی مقرون به صرفه که صرفا یک مخزن گاز جان صدها نفر را می گیرد. مرگ، در این اردوگاه، صنعتی است که تنها در صورت انجام آن به صورت کلی و عمده مقرون به صرفه است.
افسران روحشان هم خبر نداشت که در اردوگاه خانوادگی در آشویتس، در مردابی که هر چیزی را در خود می بلعد، آلفرد هیرش مدرسه به راه انداخته است. آن ها از این قضیه بیخبر بودند و لازم هم نبود چیزی از آن بدانند. بعضی از زندانیان باور نداشتند که چنین چیزی امکان پذیر باشد. آن ها گمان می کردند هیرش آدمی احمق و خام است: چطور می توانید در این اردوگاه پر از ظلم، جایی که تقریبا همه چیز قدغن است، بچه ها را آموزش بدهید؟ اما هیرش لبخند می زد. او همواره لبخند رمزآلودی بر لب داشت، گویی از چیزی خبر داشت که دیگران از آن بیخبر بودند. هیرش به آن ها می گفت: مهم نیست نازی ها چندتا مدرسه رو می بندن، هربار که یه نفر پا می شه و داستان تعریف می کنه و بچه ها گوش می کنن، یه مدرسه درست شده.
در این کارخانه نابودگر که نامش اردوگاه آشویتس است، جایی که کوره های آن روز و شب در حال سوزاندن اجساد است، بلوک 31 به گونه ای ناهمگون و غیرعادی است. این یک پیروزی برای فردی هیرش به حساب می آید. او سابقا مربی ورزش جوانان بود، اما اکنون پهلوانی است که در برابر عظیم ترین سرکوب نماینده بشریت در تاریخ به مقابله ایستاده. او پیروز شد مقامات آلمانی را متقاعد کند که سرگرم کردن بچه ها در یک کلبه موجب می گردد که والدینشان بهتر بتوانند در آشویتس 2 کار نمایند؛ اردوگاهی که عنوان خانوادگی را یدک می کشید. فرماندهی اردوگاه موافقت کرد، اما با این شرط که فقط بازی و سرگرمی باشد. مدرسه ممنوع بود. به این ترتیب، بلوک 31 شکل گرفت.
درون آن کلبه چوبی، کلاس ها چیزی نداشتند به جز چند چهارپایه که به صورت فشرده کنار هم قرار گرفته بودند. دیواری میان کلاس ها وجود نداشت. خبری از تخته سیاه هم نبود. معلم ها مثلث های مختلف، حروف الفبا و حتی جهت رودخانه های اروپا را با دستانشان در هوا ترسیم می کردند. تقریبا در حدود 20 گروه بچه وجود داشت و هر گروه معلم خود را داشت. در کلاس ها به قدری در هم فشرده می نشستند که برای جلوگیری از قاتی نشدن موضوعات مختلف باید بسیار آهسته صحبت می کردند.
در خوابگاه هیرش به شدت گگردده شد و نگهبان وارد اتاقک مسئول بلوک 31 شد. کفش هایش ردی از رطوبت اردوگاه را وارد بلوک 31 کرد. دیتا آدلر، از یک گوشه اتاق، مبهوت لکه های گل شده بود که نگهبان فریاد کشید: شیش، شیش، شیش.
این علامت رمزی برای ورود قریب الوقوع نگهبانان اس. اس به بلوک 31 بود. فردی هیرش سرش را از در اتاقش بیرون برد. لازم نبود به دستیاران و یا معلمانش، که چشمانشان روی او قفل مانده بود، حرفی بزند. تنها اشاره ای از او کفایت می کرد. نگاهش فرمان بود.
درس متوقف شد و آهنگ های مسخره آلمانی و یک سری بازی ها جایگزین شدند تا نشان بدهند همه چیز روبه راه است. معمولا دو مأمور بیخبر وارد کلبه می شدند، نگاهی گذرا به بچه ها می انداختند، گاهی همراه با آهنگ دستی می زدند یا دستی بر سر بچه ها کوچک تر می کشیدند. اما گاهی نگهبان تذکر دیگری به هشدارهای معمولی اضافه
می کرد.تفتیش! تفتیش!
بازرسی ها هم خود داستان دیگری داشت. همه باید به صف و بازرسی می شدند. گاهی اوقات کوچک ترین بچه ها هم بازپرسی می شدند، نگهبانان امید داشتند، با سوءاستفاده از بیگناهی و معصومیت آنان، از آنان اطلاعات بگیرند، اما پیروز نمی شدند. حتی کوچک ترین بچه ها هم از آن چهره های گستاخ بیشتر حالی شان می شد.
یک نفر زیرلب گفت: کشیش! و زمزمه های نگران نماینده آغاز شد. این نامی بود که آن ها روی یکی از افسران درجه دار اس. اس گذاشته بودند، گروهبانی که همواره با دستانی فروبرده در آستین های لباس ضخیم ارتشی قدم می زد. درست مثل یک کشیش، گرچه تنها مذهب او ستمگری بود.
بیا، بیا! بله، تو رو می گم؟ بگو من جاسوس…
من از کی جاسوسی می کنم آقای اشتاین؟
هرچیزی! بچه، هر چیزی! دو تن از معلم ها به نظر نگران می رسیدند. آن ها چیزی در دست داشتند که قطعا در آشویتس ممنوع بود. چیزی که
به قدری خطرناک بود که داشتنش برای آن ها حکم اعدام داشت، نه داشتن ابزار برنده و تیز؛ چیزی که نگهبانان بیرحم بسیار از آن وحشت داشتند کتاب بود. فرقی نمی کرد قدیمی و پاره باشد یا صفحاتی از آن گم شده باشد. نازی ها آن را ممنوع و قدغن نموده بودند و همواره و همه جا در جست وجویش بودند.
در طول تاریخ، همه دیکتاتورها و مستبدها و ستمگرها با هر نوع دیدگاه و ایدئولوژی - آریایی، آفریقایی، آسیایی، عرب یا هر نژاد دیگر همه یک ویژگی مشترک دارند: این عقیده که کتاب ها به شدت خطرناک اند؛ آن ها انسان ها را به تفکر وامی دارند.
گروه ها همه در جای خود و به انتظار رسیدن نگهبانان به آرامی آواز می خواندند، اما یک دختر این هماهنگی را بر هم می زد. او بین انبوه جایگاه ها این ور و آن ور می رفت و سروصدا به راه می انداخت.
-بیا پایین!
معلم ها سرش فریاد کشیدند: داری چی کار می کنی؟ دیوونه شدی؟ یکی از معلم ها سعی کرد بازویش را بگیرد و متوقفش کند، اما او دستش را کشید و دور شد. او از بخاری ای که آن کلبه را به دو بخش تقسیم می کرد و ارتفاع چندان بلندی نداشت بالا رفت و از سمت دیگرش با سروصدای زیاد پایین پرید. روی یکی از جایگاه ها پرید و آن جایگاه با چنان صدایی وارونه شد که همه فعالیت ها برای لحظه ای متوقف شد.
خانم کیشکووا، که از شدت خشم صورتش برافروخته شده بود، فریاد کشید: ای دختر بد! تو می خوای به همه مون خیانت بکنی! بشین سر جات دخترۂ احمق. بچه ها آن خانم را پشت سرش کثافت صدا می کردند. او خبر نداشت که همین دختر برایش این اسم مستعار را انتخاب نموده بود.
اما دیتا آرام نمی گرفت و همچنان به این رفتارش ادامه می داد و به تمام نگاه های خشمگین و ناراضی اعتنایی نمی کرد. بقیه بچه ها او را، که با جوراب های پشمی و پاهای لاغرش ورجه وورجه می کرد و این طرف و آن طرف می پرید، مات و مبهوت نگاه می کردند. گرچه او بسیار لاغراندام بود، دختر سالمی بود، با شانه هایی عریض و موهایی قهوه ای رنگ که با حرکت سریعش لابه لای گروه ها در هوا پریشان می شد. دیتا آدلر، در بین صدها نفر، کاری به کار کسی نداشت و کار خودش را می کرد.
دیتا به گوشه ای از کلبه رفت و از لابه لای یکی از گروه ها رد شد. یکی دوتا جایگاه را کنار زد که باعث شد یکی از دخترهای کوچک آنجا تعادلش را از دست بدهد و بیفتد.
دختری که روی زمین افتاده بود، بر سر دیتا فریاد کشید: هی، فکر کردی کی هستی! معلمی که اهل برنو(1) بود با تعجب دید که دخترجوان، درحالی که نفسش بند آمده، لحظه ای مقابلش ایستاد. او در یک چشم بر هم زدن کتاب را از دستان معلم قاپید و معلم به یک باره نفس راحتی کشید. دیتا به قدری سریع رفتار کرد که فرصت تشکر برای معلم باقی نگذاشت. این درست در همان لحظاتی بود که نازی ها در حال ورود به آنجا بودند.
معلمی دیگر که شاهد ترفندهای آن دختر بود از قبل در کنار گروه خود منتظر ایستاده بود. او هم با عبور آن دختر از کنارش کتاب خود را به دستش داد، گویی یک مسابقه دوامدادی بود که باید چوب دستی خود را به دیگری می داد. دیتا با ناامیدی به سمت انتهای کلبه رفت؛ جایی که دستیاران وانمود می کردند مشغول جارو کردن کف زمین هستند.
دیتا هنوز به نیمه راه نرسیده بود که یک لحظه صدای گروه را شنید؛ صدایی مثل شمع لرزان در برابر بادی که از پنجره باز می وزد. نیازی نبود که دیتا برای مطمئن شدن از ورود سربازان اس. اس سرش را برگرداند. او فورا نقش زمین شد و گروهی از دختران یازده ساله را به وحشت انداخت. کتاب ها را زیر پیراهنش گذاشت و برای جلوگیری از افتادن آن ها دست به سینه شد. دخترانی که ظاهرا مشغول تفریح و سرگرمی بودند از گوشه چشم نگاهی به دیتا انداختند، درحالی که معلم به شدت عصبانی از آن ها می خواست سرشان را بالا بیاورند و به خواندن ادامه بدهند.
سربازان اس. اس، بعد از اینکه از جلوورودی کلبه برای چند ثانیه نگاهی به داخل انداختند، یکی از واژه های مورد علاقه شان را فریاد کشیدند: توجه. توجه.
همه جا ساکت شد. صدای آواز و بازی من جاسوسم متوقف شد. همه میخ کوب شدند. در میان این سکوت، یک نفر به آرامی قطعه پنجم بتهوون را زمزمه می کرد. کشیش گروهبانی بود که باید از او می ترسیدند، اما انگار او هم اندکی عصبی به نظر می رسید، چون با کسی از خودش شرورتر روبه رو شده بود.
دیتا شنید که معلم کناردستش زیر لب می گفت: مگه اینکه خدا کمکمون بکنه!
مادر دیتا قبل از جنگ نوازنده پیانو بود، به همین خاطر دیتا مطمئن بود آن قطعه از بتهوون است. این بار اولی نبود که این مدل خاص از زمزمه آن سمفونی را می شنید. بعد از نقل مکان از ترزین، سه روز بدون آب وغذا درون یک
خودرو باربری چپیده بودند. وقتی به اردوگاه آشویتس - بیرکناو رسیده بودند، دیگر شب شده بود. آن صدای ناهنجار در را موقع باز شدن نمی شد فراموش کرد. تنفس در آن هوای سرد و یخ زده با آن بوی گوشت جزغاله شده و تابش شدید چراغ ها در شب فراموش کردنی نبود: صحن آنجا مانند یک اتاق عمل روشن شده بود. سپس دستورهایی بود که داده می شد، صدای قنداق تفنگ در کنار وسایل حمل نماینده فلزی، گلوله ها و فریادها. و وسط این همه سردرگمی، سروانی آن سمفونی بتهوون را چنان کامل و بیعیب ونقص زمزمه می کرد که حتی نگاه سربازان اس. اس را هم وحشت زده نموده بود.
آن روز در آن ایستگاه، هنگامی که آن افسر از کنار دیتا گذشت، دیتا متوجه یونیفرم بینظیرش شد، آن دستکش های سفید تمیز و صلیب شکسته ای که جلویونیفرمش به چشم می خورد نشانی که فقط می توان در صحنه نبرد آن را به دست آورد. آن افسر، با مهربانی و دستکش به دست، مقابل گروهی از زنان و بچه ها ایستاد، حتی لبخند هم بر لب داشت. آن افسر به دوقلوی چهارده ساله - جیرکا و زنک- اشاره نمود و سرجوخه هم بلافاصله آن دو را از میان صف بیرون کشید. مادر آن دوقلوها ژاکت افسر را کشید و به پایش افتاد و از او خواست که آن ها را نبرد. سروان، با آرامش، مداخله کرد.
هیچ کس از عمو جوزف (2) بهتر با اون ها رفتار نمی کنه. و به عبارتی، این حرف کاملا درست بود. هیچ کس در آشویتس حتی به موهای دوقلوهایی که دکتر جوزف مینگل برای آزمایش هایش جمع می کرد دست نمی زد. هیچ کس بهتر از عمو جوزف، که در آزمایشگاه ژنتیک خود در جست وجوی این بود که ببیند چطور زنان آلمانی صاحب فرزندان دوقلو می شوند و می توانند نژاد سفیدپوست غیریهودی را چند برابر سازند، با آن ها رفتار نمی کرد. دیتا به یاد داشت که دکتر مینگل چطور دست آن بچه ها را می گرفت و سوت می زد و خرسند بود.
همان سمفونی اکنون در بلوک 31 به گوش می رسید.
منگل…
منبع: یک پزشک